۱۰ مطلب با موضوع «دلنوشته و شعر» ثبت شده است

می گویند خودت باش...



سال ها گذشت...

فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه!

فهمیدم هرکسی که باهاته الزاماً "دوستت" نیست!

فهمیدم کسی که تو نگاه اول ازش بدت میاد یه روزی میشه صمیمی ترین دوستت و بلعکس!

فهمیدم که بی تفاوتی بزرگ ترین انتقامه...

تنفر یه نوع عشقه، دلخوری و ناراحتی از میزان اهمیته!

غرور بزرگ ترین دشمنه،

خدا بهترین دوسته و خانواده بزرگ ترین شانسه!

سلامتی بالاترین ثروته...

آسایش بهترین نعمته...!

فهمیدم "رفتن" همیشه از روی نفرت نیست...

هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست!

هرکی اخلاقش تنده، جنسش سخت نیست!

هرکی میخنده، بدون درد و غم نیست!

ظاهر دلیلی بر باطن نیست...

فهمیدم کسی موظف به اروم کردنت نیست...

فهمیدم جنگیدن با خیلیا اشتباه محضه...

فهمیدم خیلی موقع ها خواسته هات، حتی باگریه و التماس، انجام شدنی نیست...

فهمیدم گاهی اوقات تو اوج شلوغی تنهاترینی!

گاهی اوقات دلت تنگ اون آدمای دوست داشتنی سابق میشه...

گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین آدم!

و مهم تر از همه فهمیدم تنهـــــــــــــا کسی که همیشه باهاته و همه جا هواتو داره فقط

خداست که که اکثرا مورد غفلت قرار می گیره ...

گاهى اوقات با تمام وجود کسی رو دوست دارى و اون نمیبینت.

گاهى اوقات باید رفت باید دل کند !

باید گذشت باید رد شد و عوض شد!

میگن خودت باش!

من اگر خودم باشم توی این شرایط حتی لبخندمو نمی بینید!

۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۰ ۱۰ نظر
سیدتابان شریعت مداری

☁نکنه بیراهه رفته باشی

هروقت شب راحت تونستی


سرت رو بزاری روی بالش و 


سریع خوابت ببره 


معنیش اینه که همه چیز روبه راهه


هرموقع بی دلیل خواستی


فقط بخندی و شاد باشی 


یعنی یکی برات چنین آرزویی کرده 


هروقت دیدی فقط داری شانس میاری 


بدون خدااومده کنارت و اسمش شده شانست 


ولی تو خبرنداری 


اما اما اما 


هروقت چهار ستون بدنت لرزید و تب کردی 


هر موقع که تو زندگیت فقط سیاهی دیدی و 


سیاهی و سیاهی 


فکر کن 


نکنه قلب یک پروانه رو یک جایی تو زندگیت لرزونده باشی 


نکنه دونه یک مورچه ای رو ازدهنش انداخته باشی 


نکنه 


نکنه بیراهه رفته باشی 




۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۰ ۱ نظر
سیدتابان شریعت مداری

خـــــــــــواب دیـــــــــــــدم.....

خــــــــــواب دیدم...


۰۴ دی ۹۷ ، ۱۷:۳۳ ۱ نظر
سیدتابان شریعت مداری

✨زنــــــــــــــــــــدگے✨



بیشترین ضربه ها را خوبترین آدم ها می خورند

برای خوبی هایتان حد تعیین کنید

و هرکس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان ...

زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است !

تا می تازی با تو می تازند ، زمین که خوردی، آنهایی که جلوتر بودند ،

هرگز برای تو به عقب باز نمی گردند !

و آنهایی که عقب بودند،

به داغ روزهایی که می تاختی تو را لگد مال خواهند کرد !

در عجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند

که روز به روز از آن دورتر می شوند ، و غافلند از آخرتی

که روز به روز به آن نزدیک تر می شوند

وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است

همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..

باد باعث طراوتش میشود

آب باعث رشدش میشود

و آفتاب پختگی و کمال میبخشد

اما …

به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت،

آب باعث گندیدگی

باد باعث پلاسیدگی

و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود..

بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود.

پول، قدرت، شهرت، زیبایی... تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.


۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۲:۵۹ ۴ نظر
سیدتابان شریعت مداری

همان باشیم که باید باشیم


دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال.
تازه کمی عاقل شده بود؛ آن‌قدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان، آخرش به آمپول ختم می‌شود قطعا؛ که شد.
گفتم: عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.

این‌ها را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌ راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند.
رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه‌اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریه‌اش تمام شد. رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار.

۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۹:۰۳ ۵ نظر
سیدتابان شریعت مداری

نــــــہ ایــــــن کـہ فکرکنـے ....

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت..

که زخم های دل خون من علاج نداشت..


تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم..

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت..


منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس..

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت..


تفاوت من و اصحاب کهف در این بود..

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت..


نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم..

چراغ نه! به گشتن هم احتیاج نداشت..


۰۴ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۱ ۵ نظر
سیدتابان شریعت مداری

داستان رحمت خداااا



حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..

در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...


از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..

  

هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..

 

سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، 

وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....

و دزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..


تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، 

و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .


و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...


جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !



۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۲ ۱۱ نظر
گلرو ...

داستان بوی مادر

🍃💕

گلمادردختری، چوپان بود.

روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت. 

یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند

و یکی از بره ها را با خود میبرد!


چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند 

و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود.


از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.

دیگر مادر ِچوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.


گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند.


گلها بوی مادرش را میدهند،

دلش را به بوی مادر خوش میکند 

آنها را میچیند و خشک میکند و

به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. 


عطارها آنها را به بیماران میدهند

بیماران میخورند و خوب میشوند. 


روزی عطاری از او می پرسد:

"دختر جان اسم این گل ها چیست؟" 

دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:

        "گل بو مادران" 


 

۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۶ ۴ نظر
گلرو ...

دلنوشته ی زیبای مهدوی

🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹

تا سپیده دم فرج ، چند نافله باقیست ؟

کی می شود که موذن به تکبیره الاحرامی ، جهان را به تماشای صبح ، صدا زند !

تا کی در آینه های عمر ، با دستهای بلند " ندبه " تو را التماس کنیم و تو نیایی !

بشریت فرسوده فراق توست،و منتظر است تا به پیشگاه مقدس تو، دو رکعت نماز بگذارد ،رکعتی به ظهور و رکعتی به حضور .

🌹🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🌹


🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻

۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۵:۳۹ ۱ نظر
سیدتابان شریعت مداری

شعر و دلنوشته ی زیبای مهدوی

🌹✨🌹 شعر مهدوی  🌹✨🌹


دیری است دل خسته ی ما را نَنَوازی

شاها سبب از چیست گدا را ننوازی ؟

احوال دل سوختگان باز خراب است

مُردیم طبیبا ز چه ما را ننوازی ؟



ما غرق گناهیم ، تو ای پاکی مطلق

آلوده ی افتاده ز پا را ننوازی

پاسخ به عطای تو جفا کاری ما شد

حق داری اگر اهل جفا را ننوازی

در کیش تو این رسم نبوده مهِ زیبا

عشاقِ ز خود مانده جدا را ننوازی

من نیست میان ، هر چه دگر هست تویی تو

آن دل که شده در تو فنا را ننوازی ؟!

هر لحظه دعای فرج از دیده روان است

چشمان پر از اشک و دعا را ننوازی

خِضری تو و کوثر به کَفَت آب حیات است

هر تشنه لب آب بقا را ننوازی

ما خیل خطاکار ، کسی جز تو نداریم

ای وای اگر اهلِ خطا را ننوازی ...

سید مهدی میر هاشمی



🌹✨🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹✨🌹
۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۱۵ نظر
سیدتابان شریعت مداری