🍃💕
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت.
یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند
و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند
و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود.
از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر ِچوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند،
دلش را به بوی مادر خوش میکند
آنها را میچیند و خشک میکند و
به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند
بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران"
مادر تو والاترین رویای عشق، اولین و آخرین معنای عشق هستی و تو که همیشه دلواپس فردای ما و غمخواری بیهمتا برای ما هستی. زندگی بدون تو سراسر رنج خواهد بود تویی که چشم چراغ زندگی ما هستی و در همه حال زندگی ما از تو روشن است.
یاد تو مرا آرام میسازد.
زیباترین آهنگی که در عمرم شنیدم صدای تو و آواز اعجازانگیز لالایی تو بود. گویی تو پیامبری بودی که رسالتت عشق بود. دنیای عشق از تو زنده میشود و به من زندگی بخشیدی، دوستت دارم.