دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال.
تازه کمی عاقل شده بود؛ آن‌قدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان، آخرش به آمپول ختم می‌شود قطعا؛ که شد.
گفتم: عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.

این‌ها را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌ راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند.
رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه‌اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریه‌اش تمام شد. رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار.